آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آویسا کوچولو

دلبرم دلبر ......

سلام. امیدوارم حال همه دوستان خوب باشه. هر چقدر بزرگتر میشم احساسات ،  عواطف و علایق من بیشتر شکل میگیرن و این احساسات این روزها به شدت هر چه تمامتر دخترونه و لطیف هستند! شدیدا رویایی شدم و وقتی حواسم نیست و واسه خودم دارم راه میرم هر کی منو ببینه فکر میکنه دارم روی ابرها قدم میذارم! از بس احساسی و لطیف و اکثرا روی پنجه پا با ناز و عشوه راه میرم!! به شدت به کارتون علاقمند شدم البته از هر نوع کارتونی که ذره ای خشونت توش باشه بیزارم! و میگم اینو دوست ندارم این کارتون آدم بد توش هست یا مثلا میگم این خیلی پسرونه است! از کلمه عاااااشق چیزی  هستم این روز ها زیاد استفاده میکنم!! (عااااااااشق با همین کش...
28 ارديبهشت 1391

قصه دست های من و مامان

سلام دوستای مهربونم. تو این مدت که مامانی دلش چاق شده من یه چیزی فهمیدم! دیدین از همون روز اولی که یه خانوم میفهمه داره مادر میشه و نی نی توی دلش داره بی اختیار همیشه دستش رو روی شکمش میذاره؟ وقتی میترسه ..... وقتی خوشحاله ..... وقتی غمگینه ..... وقتی میخنده! خلاصه توی تموم لحظه هاش دستش رو میذاره روی شکمش! شاید این اولین بار باشه که نی نی میفهمه دو تا دست مهربون هست که قراره همیشه و همه جا، توی هر حس و حالی ازش حمایت کنه. و وقتی نی نی دنیا میاد، تازه میفهمه چقدر به وجود این دو تا دست مهربون احتیاج داره.   دستای مامان ها همیشه حامی ما بچه ها بودن. کاری هم به سن نداره! بزرگ هم که میشیم حتی وقتی خو...
23 ارديبهشت 1391

یک متر آویسا!!

سلام دوستای مهربونم اول تشکر بابت تبریک سالگرد وبلاگ و تعریفاتی که از قالب شد مرسیییییییییی و اما الان یک عدد آویسای 41 ماهه یک متری و 16 کیلویی با شما صبحت میکنه! بعد از مدت های بسیار زیاد! یه سر رفتیم مرکز بهداشت و بعد از اینکه کلی بهمون غر زدن که چرا دیر به دیر میاین (بین خودمون بمونه که الان هم برای به گردش افتادن پرونده واسه واکسن های نی نی رفتیم! )  من رو وزن کردن و قدم رو اندازه گرفتن! هر چند توی خونه هم ما همیشه قد و وزن رو خودمون اندازه میگیریم! ولی الان که قدم سه رقمی شده خیلی احساس ابهت بهم دست داده! (مامان میگه از دوستایی هم سن و سالت بپرس ببین قدت کوتاه نیست؟؟ ) البته من شربت زینک میخورم تا قدم بلند بشه...
16 ارديبهشت 1391

سه سال میگذرد

سلام فردا هفتم اردیبهشت ماهه. و درست 3 سال از اولین پستی که توی این وبلاگ نوشتیم میگذره! 3 ساله که اتفاقات خوب و بد زندگیم رو اینجا ثبت کردم گاهی اوقات وقتی مامان آرشو وبلاگ رو مرور میکنه زمان از دستش خارج میشه! دوست داره ساعت ها بشینه و لحظه لحظه خاطرات بزرگ شدن من رو دوباره مرور کنه! و لذت ببره. فرقی نداره چه جوری! توی بلاگفا یا اینجا یا هر جای دیگه! گاهی پررنگ و گاهی کمرنگ! مهم اینه که بودیم و نوشتیم. وبلاگ من تبدیل شده به یه جای مهم و دوست داشتنی واسه مامان که هیچ وقت خیال حذف کردن یا حتی رها کردنش به ذهنش خطور نکرده. وبلاگ من شده وسیله ارتباط با خیلی ها. خیلی خیلی دوستای خوب و صمیمی اینجا داریم. از همه...
6 ارديبهشت 1391
1